در انتظار چشم هایت نه
در انتظار نگاهت
که بی انتها و آرام است
مثل دریای شب
در انتظار لبهایت نه
در انتظار دندان های مثل برف سفیدت نه
در انتظار لبخندت
که عمیق و شرور است
مثل دریای شب
و موهایت
افشانه های سیاه دیروز
موج های آن دریای شب هنگام
و حالا
قهوه ای ماسه های ساحل خیس خورده اش
نرم و آرام
خواستم بگویم از جسمت، نه
جسمت حرمت دارد
باشد برای بعد ...
برای بعد...
سلام
دلم گرفته و اینبار باید عادت کرد
به منزوی ترین لحظه های تنهای
به بهمنی ترین قرار باید عادت کرد
همیشه فاصله ایست بین شانه و دار
به بض های شانه ندار باید عادت کرد
"پویان"
نمیشه بعضی وقتها نوشت: چرا؟؟؟؟؟؟؟
خسته ام از بازه طولانی زمانی که نمی تونی حتی بنویسی . باید از مزخزفات بنویسی. باید پات روبزنی به دیوار تا درد دستت رو هیشکی نفهمه ... بی خیال
به روی خودت هم نیار
باید عادت کرد
قشنگ بود هر دو کار
داری سپیدی میشی آآآ ... خوب برو جلو شاید بعدن ما هم رفیق یکی مثه احمدی و شمس شدیم ...
رفیق عباس منزوی که هستیم .... محمدرضا شمس هم بد نیست ...
شاد باشی
پویان :)
عادت نمی کنم :/
اصطلاحا میگن هندو وانه زیر بخل :)
عباس و انزوا ... عباس شمس و محمدرضا منزوی بهتر بودا :))
ساده ی قشنگی بود.
سلامت باشین.
ممنون
شمام همین طور
زیبا بود
و جالب....
لبخندی عمیق و شرور
مثل دریای شب.....
شاد باشید و برقرار.
ممنون ...
جالب :)
زیبا نوشتید..بسیار زیبا
به وب من هم سری بزنید...منتظر دیدن نظرشما هستم...
ممنون .. حال خوشی، هم داشتم و هم نداشتم
همیشه هم اینقدر خوب نیست :)