می خوتَن و ویرسِن ماجرا

آقا اَما ایتا گَنده گال دَریم شیم اَمی پئرَ خانه می مار اَ چند روز که اَما نِیسَ بیم، غذا و ما یحتاج یکساله دوکونه اَنه میان. اَمی تلاش هم برا سبک کودَن بی فایده.

خلاصه هوتو که خرَ خورجینه بار زنید می مارم اَمی خورجین پُر ئونه. وقتی آماده رفتن بِم، حس مردان آهنینَ دَرَم که خایید چرخ اعصاره اَمرا چرخ بزنید، اَجور اَمی کوله غیر قابل حمل بون.

اَنی واسی همیشه می تلاش انی کی اگه شرایط جور بوبوست سواره بِبیم، حالا سواری شخصی یا تاکسی.

  ادامه مطلب ...

میوه تر و تازه

وقتی برای چیزی جنگیدی، قدمای سخت برداشتی، دویدی، جون کندی و وقت گذاشتی. آزمون و خطا کردی و از خط قرمزاش گذشتی و بخشیده شدی و بخشیدی تا بهش برسی..


خب تو یه همچین حالتی حسابی ارزش اون چه رو که الان داری می فهمی اما کسی که با تو این مسیرو نرفته شاید سخت باشه بگی حق داشتن اون چیز خوشمزه رو نداره، نه ولی به هیچ عنوان هم ارزششو نمی فهمه.


اونی که برای تو اونقدر عزیزه مثل میوه های تر و تازه چیده نشده از درخت که نگاه کردن بهشون از وقتی جوونه زدنو و شکوفه دادن تا به بار رسیدن هم برات لذت بخش بوده، برای اون هنوز به این باغ سرسبز تازه وارد شده صرفا میوه اس. حالا کال باشه، رسیده یا پخته برای اون فقط  حکم میوه ای رو داره که باید چیدش و گازش زد و زیادیاشم دور انداخت.


وقتی برای چیزی جنگیدی و قدمای سخت برداشتی، وقتی بخشیده شدی و بخشیدی... ارزششو می فهمی




پ.ن 1: 

عاشقان را گر در آتش می پسندد لطف دوست

تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم


پ.ن 2: 

دل من دیر زمانی است که می پندارد :

 « دوستی » نیز گلی است ؛

 مثل نیلوفر و ناز ،

 ساقه ترد ظریفی دارد

متولد ژانویه



تو همون نامردی هستی که به یمن ورودت هرچند زمستونی هستی

برفا حسابی آب میشن و بهار میشه

کافیه با چشمای خندونت یه نگاه به دور و برت بکنی

اونوقت اصلا تعجب نداره آدم تمام بدبختیاش یادش بره

تو آدم خاصی هستی

آدما دورت جمع نمیشن همچین کاتوره ای به دور مدارت میچرخن

انگار هسته ای چیزی باشی

هر کی هم باهات گشته چه حالا خوبی بهش کردی یا بدی

با یه حالت غمبار همراه با افتخاری میگه

آره میدونم اون متولد ژانویه رو میگی دیگه  ادامه مطلب ...

اثر او

اثر او آنچنان است 

که دوست دارم سر روی زانوانش بگذارم

وقتی برایم قصه می گوید

 و هی زار زار گریه کنم

او آنچنان است

که درون جمع هم دست می کشد روی سرم 

بی هیچ خجالتی

و من سر روی شانه اش میگذارم

بغض می کنم 

و او با من حرف میزند

و وقتی من با او حرف میزنم حواسش هست

حتی وقتی خودم هم حواسم سر جایش نیست

آنچنان است

این رفت و آمد دوستانه

که گاهی خیال می کنم

اگر از او بخواهم

کوه ها را جا به جا می کند و ابرها و دریاها را به هم می ریزد

اثر او آنچنان است

که نمی دانم کدام عاشق تریم

اما می دانم

اگر اندازه او عاشق باشم عالمی را بس است

از اثر اوست که روزم شب و شبم روز می شود

اثر او، آنچنان است

که واژه هایم دست و پایشان را گم می کنند آخر سر

و فقط مجبورند بگویند دوستت دارم




آن اسب آمد

آن اسب آمد.

آن اسب باز آمد.

آن اسب با استخوان های بیرون زده اش آمد، دلمان را کباب کرد.


آن اسب که عین بچه های تنبیه شده یک لنگه پا ایستاده، آمد.



نمی دانم چه بر سر مردم آمده اما چون یک اسب جوان راه گم کرده و به باغشان رفته این جور پایش را قلم می کنند.


نمی دانم چه بر سر مردم آمده که دست قلم کردن پایش را دارند اما نه خیال ترمیمش و نه دل خلاص کردنش را نه، ندارند.


آن اسب آمد.

آن اسب باز آمد.



پ.ن:

حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی / دام تزویر مکن چون دگران قرآن را