درد دل با دیوار
درد دل با دیوار

درد دل با دیوار

آن یار عیار

من دوستی دارم با خاطرات عجیب

فارق از نوستالژی های کودکی


او پسرشجاع ندیده، سندباد، ممول... جنگجویان کوهستان، لینچان، هوسانیانگ، پینوکیو و خیلی چیزهای دیگر...


نه اینکه حالا همه، این چیزها یادشان باشد

ولی یک چند دقیقه ای وقت بگذاری یک چیزهایی یادشان می آید

  

اما آی این رفیق ما... کلا هیچ چیزی نمی آید

وقتی برق نداشته باشی ! تلویزیون هم نیست... تلویزیون که نباشد همه آن نوستالژی ها پَر...


جایش را خانه درختی ساختن می گیرد و داخلش خوابیدن و از آن بالا افتادن... 


جایش را گرازهای گرسنه باغ فندق میگیرد، شیر گاو تازه، پنیر گوسفند و گرگی که گاهی به گله می زند


جایش را برف می گیرد، بادی که آدم ها را جا به جا می کند و گروهی بچه، قد و نیم قد، دختر و پسر که دست هم را گرفته اند تا آن باد نامرد با خود نبرتشان.


جایش را شلنگ می گیرد در دست معلم و معاون و مدیر... جایش را معلمی!! می گیرد که روزی یک شلنگ پاره پوره میکند.


من دوستی دارم، اعجوبه ای کاری، که بین هم ولایتی هایش هم استثناست.


اینکه در این هم سربالایی و سرپایینی، این آدم چطور اینطور شد درکش برایم مشکل است اما هر چه هست انگار این دیدن و حس کردن به آواره کوه و بیابان بودن می ارزید

نظرات 4 + ارسال نظر
سعیده جمعه 29 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:08 ق.ظ

سلاااااااام

پست جالبی بود...آدمی بدون نوستالژی ها!!!!
چرا اونم نوستالژی داره ...نوستالژی های مخصوص به خودش.....


و آخر پست تون منو یاد این جمله میاندازه ....شاید هم بی ربط باشه ها....اما جمله :
هر چیزی که من رو نکشه ، قویترم میکنه

شاد باشید همیشه

سلام

ممنون.
منظورم نوستالژی های کودکی ما بچه شهری ها بود که به قرینه ذهنی حذف شده

احتمالا همین طوره، امیدوارم زنده بمونم

سعیده یکشنبه 8 دی‌ماه سال 1392 ساعت 02:41 ب.ظ

سلاااااام
نوستالژی های شهری...
دارم فکر می کنم اگه تلویزیون نداشتیم، مامان اینا چقدر سختی می کشیدن و احتمالا خواهرام خودکشی میکردن ، آخه بعد منو با چی ساکت می کردن؟!!!!:)


زبون دازی کار بدیه....

انشالله که زنده می مونید ، نترسید ؛کار ، جوهره ی مردِ....
البته در حد نرمال وگرنه جوهرش خشک میشه...

با آرزوی بهترین ها برایتان
در پناه خدا.

علیک سلام

آره دیگه. حذف ذهنی :-)

البته بهتون نمیاد شرور بوده باشین اما ایضا ما هم، من موقع کارتون دیدن صدای کسی رو نمیشنیدم دیگه

میتونیم، درازه :-)

جوهری نیست مال ما مداده

محسن شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:05 ب.ظ http://after23.blogsky.com

نوستالژی های من اصلن دارای تلویزیون نیست هیچ، یک رادیو فقط بود که درست سر ساعت بیست و دو میرفتیم زیر کرسی و به داستان شب گوش می دادیم. داستان هایی که شنبه آغاز می شد و پنجشنبه پایان می یافت. هر شب نیم ساعت و هر شب اگر با لالایی ویگن خاتمه نمی یافت، با قطعه ی کاپریچی اسپانیول ریمسکی کورساکف می خوابیدیم. و گاهی قبل از شنیدن این هم به خواب رفته بودیم.

آره خب برای کسی به جوونی شما اصلا عجیب نیست که رادیو باشه

اما اینکه یه هم نسل من اون خاطره ها رو نداشته باشه عجیب بود برام

دخترک چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:58 ب.ظ

:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد